48 سال پیش شاهد یک روز فراموش نشدنی در روستای الکران بودم ، عین ماجرا را بی کم و کاست برای شما تعریف می کنم .
در آن روز گاران اهالی روستای الکران برای تبدیل گندم خود به آرد به روستای خلیفه لو مراجعه می نمودند ، در خلیفه لو آسیابی وجود داشت که نام صاحب ان حاجی قوجا بود ، از دیگر روستاهای اطراف نیز به انجا مراجعه می نمودند و در آنجا نوبتی بود یعنی هرکس زودتر مراحعه می نمود ، زودتر کار او انجام می گرفت ، از آنجا که راه روستای الکران صعب العبور بود ، و در واقع اصلاً راه ماشین رویی وجود نداشت یک کوره راهی بود که فقط موتورسیکلت می توانست تردد نماید !
روحش شاد ، آخرین بار که او را دیدم تابستان 93 بود ، داشتم می رفتم قبرستان او نیز از آنجا عبور می کرد گفتم عمی دایان سنن بیر عکس سالیم ، ددی آقای طالبی بو عکسدری نئنینیه جی سن ؟
اهالی روستا هرچه قدر هم که صبح زود راه می افتادند باز در نوبتهای آخر قرار می گرفتند و مثلاً برای تبدیل یک کیسه گندم به آرد باید از صبح زود می رفتند و غروب وقتی هوا تاریک می شد بر می گشتند ! تحمل این وضعیت برای اهالی سخت بود ، کم کم به این فکر افتادند که خودشان یک آسیاب در روستای الکران تآسیس نمایند تا هم کار خودشان را راحت نمایند و هم از دیگر روستا ها نیز به روستای ما مراجعه نمایند . محل این آسیاب پشت منزل کربلایی عباس عمی بود ، ولی من نمی دانم متعلق به چه کسی بود ، الان هم نمی دانم .
ای الکران خدمت تویون دوتاندا مشهد بولود قاشقا آتین چاپاندا
منظور شاعر از کلمهء خدمت در این شعر ، همین آفای نفر اول از سمت راست می باشد که در واقع نام اصلی ایشان خدمتعلی می باشد . نفر دوم حاج فریدون ، نفر سوم آفا پسر گل ، آقای علی فرزند حاج فریدون و تفر چهارم کربلایی عباس عمی و یکی از شاهدان عینی این ماجرا هستند .
در یکی از روزهای بهاری سال 1347 حدوداً ساعت 10 صبح بود که به روستا خبر آوردند کامیونت جامل تجهیزات آسیاب در راه بین خلیفه لو و الکران بواسطه نبود راه مناسب گبر کرده و نمی تواند بطرف روستای الکران ادامه مسیر دهد !
با شنیدن این خبر ، می توانم بگویم همهء مردان روستا از پیر و جوان همگی بطرف ماشین راه افتادند ، یکی با بیل ، یکی با کلنگ ، یکی با داس ! یکی با دیلم و.... ما بچه ها نیز بدنبال بزرگتر ها راه افتادیم . در مکانی که اکنون راه سراشیبی تندی دارد و یک چشمه و چند اصله درخت هم وجود دارد ، رسیدیم به کامیونت ، راننده کامیون با دیدن این همه جمعیت از خوشحالی در پوست خود نمی گنجید ! اهالی هر کجا که لازم بود دره ها را با سنگهای بزرگ پر می کردند ، هر کجا لازم بود پلهایی از چوب و تنهء درخت درست می کردند ، هر کجا لازم بود راه را هموار می نمودند هر کجا لازم بود کامیون را هل می دادند و....
من و پدر بزرگم ( مشهد عبدالخالق، نام شناسنامه ای ایشان خالق وردی است ) سال 1352
تا رسیدیم به احمد درسی ، یکی از شیبهای بسیار تند راه ،در این دره بود ( در شرایط عادی هم عبور از این دره مشکل بود چه رسد به این وضعیت ) حالا همه خسته ، همه گرسنه ، یکی از بین جمعیت رفت روستا و یک بغل پنجه کش آورد ( نام فارسی آن را نمی گویم تا نسل جدید بگردد دنبال معنی این لغت ) فقط پنجه کش بود هیچ چیز دیگری نبود ولی حاضرین در جمع چنان آن را می خوردند ، چنان گاز می زدند انگار چلوکباب مخصوص رفتاری را می خوردند ! بعد از خوردن پنجه کشها کمی استراحت نمودند ، کمی حاج آقا بی لز آواز خواند کمی صحبتهای طنز گونه فرمودند ، خلاصه دور از چشم فیفا و فیلا ، دو پینگ اساسی صورت گرفت ! نه مثل دوپینگهای الان ، آواز وصحبتهای حاج بی لز بود که بر سربالایی احمد درسی غلبه نموده و نهایتاً حدود ساعت 4 بعد از ظهر بود که کامیونت در پشت خانه ء کربلایی عباس عمی که محل ساختمان آسیاب بود ، توقف نمود . و تازه با همه خستگی شروع به تخلیه تجهیزات نمودند ، هیچ کس نگفت خسته ام ، هیچ کس نگفت کار دارم ، هیچکس در نرفت ، صداقت در رفتار و عمل اهالی موج می زد . حدوداً 10 روز بعد صدای مسلسلوار آسیاب در روستا پیچید . بدینگونه من 47 سال پیش در روستای الکران و با خوردن فقط پنجه کش، صزف فعل ما می توانیم را به چشم خود دیدم . اما افسوس و صد افسوس مسؤلین فعلی علیرغم خوردن عسل و خامه و سر شیر محلی، اراده ای برای حد اکثر 4کیلومنر لوله گذاری گاز را ندارند . کم کردن ارتفاع تپهء جلوگیر حد اکثر یکصدو پنجاه مبلبون تومان بودجه نیاز دارد ، با کمتر از آن هم میشود این کار را انجام داد .
نمیدانم چرا هر وقت صحبت از راه ، ریل راه آهن ، تونل می شود من یاد رضا شاه می افتم ، راستی می دانستید رضا شاه ترک بوده ! می فرمائید نـــــــــه ، این هم سندش .
گفتگوی رضاشاه و آتا ترک در ترکیه